سیب

به خوشمزگی سیب

سیب

به خوشمزگی سیب

24ساعت از زندگی یک دختر ایرانی

صبح: دیدن رویای شاهزاده سوار بر اسب در خواب…..

 

۶ صبح: در اثر شکست عشقی که در خواب از طرف شاهزاده می خوره از خواب می پره .

۷صبح: شروع می کنه به آماده شدن . آخه ساعت ۱۲ ظهر کلاس داره!!!!!!!!

۸ صبح: پس از خوردن صبحانه مفصل (علی رغم ۱۸ کیلو اضافه وزن) شروع می کنه به جمع آوری وسایل مورد نیاز: جوراب و مانتو و کیف و لوازم آرایش و لوازم آرایش و لوازم آرایش و لوازم آرایش و…

۹صبح: آغاز عملیات حساس زیر سازی بر روی صورت (جهت آرایش) 

۱۰ صبح: عملیات زیرسازی و صافکاری و نقاشی همچنان با جدیت ادامه دارد .

ادامه مطلب ...

کرگدن و پرنده

یک کرگدن جوان، تنهایى توى جنگل مى‌رفت. دم جنبانکى که همان اطراف پرواز مى‌کرد، او را دید و از او پرسید که چرا تنهاست.
کرگدن گفت: همه کرگدن‌ها تنها هستند.
دم جنبانک گفت: یعنى تو یک دوست هم ندارى؟
کرگدن پرسید: دوست یعنى چى؟
دم جنبانک گفت: دوست، یعنى کسى که با تو بیاید، دوستت داشته باشد و به تو کمک بکند.
کرگدن گفت: ولى من که کمک نمى‌خواهم.
دم جنبانک گفت: اما باید یک چیزى باشد، مثلاً لابد پشت تو مى‌خارد، لاى چین‌هاى پوستت پر از حشره‌هاى ریز است. یکى باید پشت تو را بخاراند، یکى باید حشره‌هاى پوستت را بردارد.
کرگدن گفت: اما من نمى‌توانم با کسى دوست بشوم. پوست من خیلى کلفت و صورتم زشت است. همه به من مى‌گویند پوست کلفت.
دم جنبانک گفت: اما دوست عزیز، دوست داشتن به قلب مربوط مى‌شود نه به پوست.
کرگدن گفت: قلب؟ قلب دیگر چیست؟ من فقط پوست دارم و شاخ.
دم جنبانک گفت: این که امکان ندارد، همه قلب دارند.
کرگدن گفت: کو؟ کجاست؟ من که قلب خودم را نمى‌بینم!
دم جنبانک گفت: خب، چون از قلبت استفاده نمى‌کنى، آن را نمى‌بینى؛ ولى من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک دارى.
کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتماً یک قلب کلفت دارم.
دم جنبانک گفت: نه، تو یک قلب نازک دارى. چون به جاى این که دم جنبانک را بترسانى، به جاى این که لگدش کنى، به جاى این که دهن گنده‌ات را باز کنى و آن را بخورى، دارى با او حرف مى زنى.
کرگدن گفت: خب، این یعنى چى؟
دم جنبانک جواب داد: وقتى که یک کرگدن پوست کلفت، یک قلب نازک دارد یعنى چى؟! یعنى این که مى‌تواند دوست داشته باشد، مى‌تواند عاشق بشود.
کرگدن گفت: اینها که مى‌گویى یعنى چى؟
دم جنبانک گفت: یعنى ... بگذار روى پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار...
کرگدن چیزى نگفت. یعنى داشت دنبال یک جمله مناسب مى‌گشت. فکر کرد بهتر است همان اولین جمله‌اش را بگوید. اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را مى‌خاراند.
داشت حشره‌هاى ریز لاى چین‌هاى پوستش را با نوک ظریفش برمى‌داشت. کرگدن احساس کرد چقدر خوشش مى‌آید. اما نمى‌دانست دقیقاً از چى خوشش مى‌آید.
کرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است؟ اسم این که من دلم مى‌خواهد تو روى پشت من بمانى و مزاحم‌هاى کوچولوى پشتم را بخورى؟
دم جنبانک گفت: نه اسم این نیاز است، من دارم به تو کمک مى‌کنم و تو از این‌که نیازت برطرف مى‌شود احساس خوبى دارى، یعنى احساس رضایت مى‌کنى. اما دوست داشتن از این مهم‌تر است.
کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه مى‌گوید اما فکر کرد لابد درست مى‌گوید. روزها گذشت، روزها، هفته‌ها و ماه‌ها، و دم جنبانک هر روز مى‌آمد و پشت کرگدن مى‌نشست، هر روز پشتش را مى‌خاراند و هر روز حشره‌هاى کوچک را از لاى پوست کلفتش بر مى‌داشت و مى‌خورد، و کرگدن هر روز احساس خوبى داشت.
یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو این موضوع که کرگدنى از این که دم جنبانکى پشتش را مى‌خاراند و حشره‌هاى پوستش را مى‌خورد احساس خوبى دارد، براى یک کرگدن کافى است؟
دم جنبانک گفت: نه، کافى نیست.
کرگدن گفت: بله، کافى نیست. چون من حس مى‌کنم چیزهاى دیگرى هم هست که من احساس خوبى نسبت به آنها داشته باشم. راستش من مى‌خواهم تو را تماشا کنم.
دم جنبانک چرخى زد و پرواز کرد، چرخى زد و آواز خواند، جلوى چشم‌هاى کرگدن. کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد. اما سیر نشد.کرگدن مى‌خواست همین طور تماشا کند. کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگ‌ترین صحنه دنیاست و این دم جنبانک قشنگ‌ترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت‌ترین کرگدن روى زمین. وقتى که کرگدن به اینجا رسید، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد. 
 
 

کرگدن ترسید و گفت: دم جنبانک، دم جنبانک عزیزم، من قلبم را دیدم، همان قلب نازکم را که مى‌گفتى. اما قلبم از چشمم افتاد، حالا چکار کنم؟
دم جنبانک برگشت و اشک‌هاى کرگدن را دید. آمد و روى سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزیز، تو یک عالم از این قلب‌هاى نازک دارى.
کرگدن گفت: این‌که کرگدنى دوست دارد دم جنبانکى را تماشا کند و وقتى تماشایش مى‌کند، قلبش از چشمش مى‌افتد یعنى چى؟
دم جنبانک چرخى زد و گفت: یعنى این که کرگدن‌ها هم عاشق مى‌شوند.
کرگدن گفت: عاشق یعنى چى؟
دم جنبانک گفت: یعنى کسى که قلبش از چشم‌هایش مى‌چکد.
کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشم‌هایش بیفتد. کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم‌هایش بریزد، یک روز حتماً قلبش تمام مى‌شود. آن وقت لبخندى زد و با خودش گفت: من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبى دارد، بگذار تمام قلبم براى او بریزد!

قوانین مورفی

قانون مورفی در سال ‌١٩۴٩ در پایگاه نیروی هوایی ادوارز شکل گرفت.مورفی مهندس هوافضا بود که روی یک پروژه کار می کرد. در یکی از سخت‌ترین آزمایش‌های پروژه یک تکنسین تمام سیم‌ها را برعکس وصل کرد و آزمایش خراب شد.. مورفی درباره این تکنسین گفت : اگه یه راه برای خراب کردن چیزی وجود داشته باشه او همون یه راه رو پیدا میکنه!!!


و این اولین قانون مورفی بودکه در ابتدا در فرهنگ فنی مهندسین رواج پیدا کرد وبعد به فرهنگ عامه راه پیدا کرد. بعداً قوانین دیگری هم بعد از کسب رتبه لازم از بنیاد مورفی در زمره قوانین اصلی قرار گرفتند…


حالا برخی از قوانین مورفی :اگر در توده یا کپه ای به دنبال چیزی بگردی، چیز مورد نظر حتما در ته قرار دارد.
هیچ کاری آن طور که به نظر می‌رسد ساده نیست.
وقتی در ترافیک گیرکرده‌ای لاینی که تو در آن هستی دیرتر راه می‌افتد.
هر کاری بیش از آن چه فکرش را می‌کنی دو برابر آنچه باید وقت می‌برد مگر این که آن کار ساده به نظر برسد که در آن صورت سه برابروقت می‌گیرد.
هر چیزی که بتواند خراب شود خراب می شود آن هم در بدترین زمان ممکن.
در صورتی که شانس انجام درست یک کار پنجاه پنجاه باشد احتمال غلط انجام دادن آن نوددرصد است.

بقیه قوانین مورفی و سرنوشت او را در ادامه مطلب بخوانید

ادامه مطلب ...

نگرش

من و جان در یک شرکت مخابراتى کار مى‌کردیم. او آدم عجیبى بود. همیشه حال خوبى داشت و حرف‌هاى مثبت مى‌زد. هر وقت کسى از او مى‌پرسید که «حالت چطوره؟»، پاسخ مى‌داد: «از این بهتر نمى‌شه!».
او در همه انگیزه به وجود مى‌آورد. اگر کارمندى مى‌گفت که روز بدى را پشت سر مى‌گذراند، جان به او مى‌گفت که چگونه به جنبه‌هاى مثبت هر وضعیت نگاه کند.
من همیشه درباره این سبک زندگى او کنجکاو بودم. بالاخره یک روز از او پرسیدم: «من نمى‌فهمم! تو چطور مى‌توانى همیشه آدم مثبتى باشى؟»
او گفت: هر روز صبح که از خواب بیدار مى‌شوم به خودم مى‌گویم امروز دو انتخاب در پیش دارى. یا مى‌توانى حال خوبى داشته باشى و یا مى‌توانى حال بدى داشته باشى. من اولى را انتخاب مى‌کنم. هرگاه اتفاق بدى برایم مى‌افتد، من یا مى‌توانم قربانى آن شوم و یا از آن درس بگیرم. من درس گرفتن از آن را انتخاب مى‌کنم. هر بار که کسى پیش من شکایت مى‌کند، من یا مى‌توانم شکایتش را بپذیرم و یا جنبه‌هاى مثبت زندگى را به او خاطر نشان سازم. من نشان دادن جنبه‌هاى مثبت زندگى را انتخاب مى‌کنم.
من به او گفتم: بله، درسته، ولى به همین راحتى نیست.
او گفت: چرا هست. تمام زندگى ما همین انتخاب‌هاست. اگر چیزهاى فرعى را کنار بگذارى مى‌بینى که هر وضعیت یا موقعیت، یک انتخاب است. تو باید انتخاب کنى که چگونه در برابر موقعیت‌ها واکنش نشان دهى. این تو هستى که انتخاب مى‌کنى مردم چگونه روى حالت تاثیر بگذارند. این تو هستى که انتخاب مى‌کنى حالت خوب باشد یا بد. و بالاخره این تو هستى که انتخاب مى‌کنى چگونه زندگى کنى.
چندى بعد من از آن شرکت رفتم تا کار تازه‌اى براى خود شروع کنم. ما تماسمان را از دست دادیم اما غالباً به حرف‌هاى او فکر مى‌کردم و سعى مى‌کردم درموقعیت‌هاى مختلف زندگى، به جاى واکنش نشان دادن، انتخاب کنم.
چند سال بعد، شنیدم که جان به هنگام نصب یک دکل مخابراتى از ارتفاع ٢٠ مترى به پایین پرت شده و پس از یک عمل جراحى ١٨ ساعته و هفته‌ها در آى‌سى‌یو بیمارستان بودن، با میله‌اى که در پشتش کار گذاشته شده از بیمارستان مرخص شده است.
من ٦ ماه پس از آن حادثه به دیدارش رفتم.
وقتى از او پرسیدم: «چطورى؟» باز همان جواب همیشگى را دارد که: «از این بهتر نمى‌شه!» من ازاو پرسیدم وقتى این حادثه روى داد در ذهنت چه گذشت؟
او گفت: اولین چیزى که از ذهنم گذشت سلامتى دخترم بود که قرار بود به زودى متولد گردد. سپس وقتى به زمین خوردم، یادم آمد که دو انتخاب در پیش دارم: مى‌توانم زنده ماندن را انتخاب کنم یا مرگ را. من زنده ماندن را انتخاب کردم.
من از او پرسیدم: نترسیدى؟ آیا هوشیارى‌ات را از دست دادى؟
او ادامه داد: کمک‌هاى اولیه عالى بود. آن‌ها مرتب به من مى‌گفتند حالت خوب مى‌شود. امّا وقتى من را به بیمارستان رساندند و من قیافه دکترها و پرستارها را دیدم واقعاً ترسیدم. در چشم‌هایشان خواندم که «زنده ماندنى نیست». من مى‌دانستم که باید کارى بکنم.
من پرسیدم: چکار کردى؟
گفت: یک پرستار چاق بود که با صداى بلند از من پرسید: به چیزى حساسیت دارى؟ گفتم: بله. آنگاه دکترها و پرستارها دست از کار کشیدند تا جواب مرا بشنوند. بعد من نفس عمیقى کشیدم و گفتم: «به مرگ!» آن‌ها زدند زیر خنده و بعد به آن‌ها گفتم: «من زنده ماندن را انتخاب کرده‌ام. طورى من را عمل کنید که انگار زنده ماندنى هستم نه مردنى.»
او زنده ماند، هم به خاطر مهارت دکترها و هم به خاطر نگرش فوق‌العاده‌اش.
من از او یاد گرفتم که انتخاب نحوه زندگى کردن به دست خود ماست.
و از همه مهم‌تر این که همه چیز بستگى به نگرش ما دارد.
بنابراین نگران فردا نباش، هر روز به قدر کافى براى خودش مشکل دارد. امروز همان فردایى است که دیروز نگرانش بودى.

ایرج میرزا

در سردر کاروانسرایی
تصویر زنی به گچ کشیدند
ارباب عمائم این خبر را
از مخبر صادقی شنیدند
گفتند که واشریعتا! خلق
روی زن بی نقاب دیدند
آسیمه سر از درون مسجد
تا سردر آن سرا دویدند
ایمان و امان به سرعت برق
می رفت که مؤمنین رسیدند
این آب آورد آن یکی خاک
یک پیچه ز گِل بر او بریدند
ناموس به باد رفته ای را
با یک دو سه مشت گِل خریدند
چون شرع نبی ازین خطر جَست
رفتند و به خانه آرمیدند
غفلت شده بود و خلق وحشی
چون شیر درنده می جهیدند
بی پیچه زن گشاده رو را
پاچین عفاف می دریدند
لبهای قشنگ خوشگلش را
مانند نبات می مکیدند
بالجمله تمام مردم شهر
در بحر گناه می تپیدند
درهای بهشت بسته می شد
مردم همه می جهنمیدند
می گشت قیامت آشکارا
یکباره به صور می دمیدند
طیر از وکرات و وحش از حجر
انجم ز سپهر می رمیدند
این است که پیش خالق و خلق
طلاب علوم روسفیدند
با این علما هنوز مردم
از رونق ملک ناامیدند