سیب

به خوشمزگی سیب

سیب

به خوشمزگی سیب

نگرش

من و جان در یک شرکت مخابراتى کار مى‌کردیم. او آدم عجیبى بود. همیشه حال خوبى داشت و حرف‌هاى مثبت مى‌زد. هر وقت کسى از او مى‌پرسید که «حالت چطوره؟»، پاسخ مى‌داد: «از این بهتر نمى‌شه!».
او در همه انگیزه به وجود مى‌آورد. اگر کارمندى مى‌گفت که روز بدى را پشت سر مى‌گذراند، جان به او مى‌گفت که چگونه به جنبه‌هاى مثبت هر وضعیت نگاه کند.
من همیشه درباره این سبک زندگى او کنجکاو بودم. بالاخره یک روز از او پرسیدم: «من نمى‌فهمم! تو چطور مى‌توانى همیشه آدم مثبتى باشى؟»
او گفت: هر روز صبح که از خواب بیدار مى‌شوم به خودم مى‌گویم امروز دو انتخاب در پیش دارى. یا مى‌توانى حال خوبى داشته باشى و یا مى‌توانى حال بدى داشته باشى. من اولى را انتخاب مى‌کنم. هرگاه اتفاق بدى برایم مى‌افتد، من یا مى‌توانم قربانى آن شوم و یا از آن درس بگیرم. من درس گرفتن از آن را انتخاب مى‌کنم. هر بار که کسى پیش من شکایت مى‌کند، من یا مى‌توانم شکایتش را بپذیرم و یا جنبه‌هاى مثبت زندگى را به او خاطر نشان سازم. من نشان دادن جنبه‌هاى مثبت زندگى را انتخاب مى‌کنم.
من به او گفتم: بله، درسته، ولى به همین راحتى نیست.
او گفت: چرا هست. تمام زندگى ما همین انتخاب‌هاست. اگر چیزهاى فرعى را کنار بگذارى مى‌بینى که هر وضعیت یا موقعیت، یک انتخاب است. تو باید انتخاب کنى که چگونه در برابر موقعیت‌ها واکنش نشان دهى. این تو هستى که انتخاب مى‌کنى مردم چگونه روى حالت تاثیر بگذارند. این تو هستى که انتخاب مى‌کنى حالت خوب باشد یا بد. و بالاخره این تو هستى که انتخاب مى‌کنى چگونه زندگى کنى.
چندى بعد من از آن شرکت رفتم تا کار تازه‌اى براى خود شروع کنم. ما تماسمان را از دست دادیم اما غالباً به حرف‌هاى او فکر مى‌کردم و سعى مى‌کردم درموقعیت‌هاى مختلف زندگى، به جاى واکنش نشان دادن، انتخاب کنم.
چند سال بعد، شنیدم که جان به هنگام نصب یک دکل مخابراتى از ارتفاع ٢٠ مترى به پایین پرت شده و پس از یک عمل جراحى ١٨ ساعته و هفته‌ها در آى‌سى‌یو بیمارستان بودن، با میله‌اى که در پشتش کار گذاشته شده از بیمارستان مرخص شده است.
من ٦ ماه پس از آن حادثه به دیدارش رفتم.
وقتى از او پرسیدم: «چطورى؟» باز همان جواب همیشگى را دارد که: «از این بهتر نمى‌شه!» من ازاو پرسیدم وقتى این حادثه روى داد در ذهنت چه گذشت؟
او گفت: اولین چیزى که از ذهنم گذشت سلامتى دخترم بود که قرار بود به زودى متولد گردد. سپس وقتى به زمین خوردم، یادم آمد که دو انتخاب در پیش دارم: مى‌توانم زنده ماندن را انتخاب کنم یا مرگ را. من زنده ماندن را انتخاب کردم.
من از او پرسیدم: نترسیدى؟ آیا هوشیارى‌ات را از دست دادى؟
او ادامه داد: کمک‌هاى اولیه عالى بود. آن‌ها مرتب به من مى‌گفتند حالت خوب مى‌شود. امّا وقتى من را به بیمارستان رساندند و من قیافه دکترها و پرستارها را دیدم واقعاً ترسیدم. در چشم‌هایشان خواندم که «زنده ماندنى نیست». من مى‌دانستم که باید کارى بکنم.
من پرسیدم: چکار کردى؟
گفت: یک پرستار چاق بود که با صداى بلند از من پرسید: به چیزى حساسیت دارى؟ گفتم: بله. آنگاه دکترها و پرستارها دست از کار کشیدند تا جواب مرا بشنوند. بعد من نفس عمیقى کشیدم و گفتم: «به مرگ!» آن‌ها زدند زیر خنده و بعد به آن‌ها گفتم: «من زنده ماندن را انتخاب کرده‌ام. طورى من را عمل کنید که انگار زنده ماندنى هستم نه مردنى.»
او زنده ماند، هم به خاطر مهارت دکترها و هم به خاطر نگرش فوق‌العاده‌اش.
من از او یاد گرفتم که انتخاب نحوه زندگى کردن به دست خود ماست.
و از همه مهم‌تر این که همه چیز بستگى به نگرش ما دارد.
بنابراین نگران فردا نباش، هر روز به قدر کافى براى خودش مشکل دارد. امروز همان فردایى است که دیروز نگرانش بودى.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد