یک کرگدن جوان، تنهایى توى جنگل مىرفت. دم جنبانکى که همان اطراف پرواز مىکرد، او را دید و از او پرسید که چرا تنهاست. کرگدن گفت: همه کرگدنها تنها هستند. دم جنبانک گفت: یعنى تو یک دوست هم ندارى؟ کرگدن پرسید: دوست یعنى چى؟ دم جنبانک گفت: دوست، یعنى کسى که با تو بیاید، دوستت داشته باشد و به تو کمک بکند. کرگدن گفت: ولى من که کمک نمىخواهم. دم جنبانک گفت: اما باید یک چیزى باشد، مثلاً لابد پشت تو مىخارد، لاى چینهاى پوستت پر از حشرههاى ریز است. یکى باید پشت تو را بخاراند، یکى باید حشرههاى پوستت را بردارد. کرگدن گفت: اما من نمىتوانم با کسى دوست بشوم. پوست من خیلى کلفت و صورتم زشت است. همه به من مىگویند پوست کلفت. دم جنبانک گفت: اما دوست عزیز، دوست داشتن به قلب مربوط مىشود نه به پوست. کرگدن گفت: قلب؟ قلب دیگر چیست؟ من فقط پوست دارم و شاخ. دم جنبانک گفت: این که امکان ندارد، همه قلب دارند. کرگدن گفت: کو؟ کجاست؟ من که قلب خودم را نمىبینم! دم جنبانک گفت: خب، چون از قلبت استفاده نمىکنى، آن را نمىبینى؛ ولى من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک دارى. کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتماً یک قلب کلفت دارم. دم جنبانک گفت: نه، تو یک قلب نازک دارى. چون به جاى این که دم جنبانک را بترسانى، به جاى این که لگدش کنى، به جاى این که دهن گندهات را باز کنى و آن را بخورى، دارى با او حرف مى زنى. کرگدن گفت: خب، این یعنى چى؟ دم جنبانک جواب داد: وقتى که یک کرگدن پوست کلفت، یک قلب نازک دارد یعنى چى؟! یعنى این که مىتواند دوست داشته باشد، مىتواند عاشق بشود. کرگدن گفت: اینها که مىگویى یعنى چى؟ دم جنبانک گفت: یعنى ... بگذار روى پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار... کرگدن چیزى نگفت. یعنى داشت دنبال یک جمله مناسب مىگشت. فکر کرد بهتر است همان اولین جملهاش را بگوید. اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را مىخاراند. داشت حشرههاى ریز لاى چینهاى پوستش را با نوک ظریفش برمىداشت. کرگدن احساس کرد چقدر خوشش مىآید. اما نمىدانست دقیقاً از چى خوشش مىآید. کرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است؟ اسم این که من دلم مىخواهد تو روى پشت من بمانى و مزاحمهاى کوچولوى پشتم را بخورى؟ دم جنبانک گفت: نه اسم این نیاز است، من دارم به تو کمک مىکنم و تو از اینکه نیازت برطرف مىشود احساس خوبى دارى، یعنى احساس رضایت مىکنى. اما دوست داشتن از این مهمتر است. کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه مىگوید اما فکر کرد لابد درست مىگوید. روزها گذشت، روزها، هفتهها و ماهها، و دم جنبانک هر روز مىآمد و پشت کرگدن مىنشست، هر روز پشتش را مىخاراند و هر روز حشرههاى کوچک را از لاى پوست کلفتش بر مىداشت و مىخورد، و کرگدن هر روز احساس خوبى داشت. یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو این موضوع که کرگدنى از این که دم جنبانکى پشتش را مىخاراند و حشرههاى پوستش را مىخورد احساس خوبى دارد، براى یک کرگدن کافى است؟ دم جنبانک گفت: نه، کافى نیست. کرگدن گفت: بله، کافى نیست. چون من حس مىکنم چیزهاى دیگرى هم هست که من احساس خوبى نسبت به آنها داشته باشم. راستش من مىخواهم تو را تماشا کنم. دم جنبانک چرخى زد و پرواز کرد، چرخى زد و آواز خواند، جلوى چشمهاى کرگدن. کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد. اما سیر نشد.کرگدن مىخواست همین طور تماشا کند. کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگترین صحنه دنیاست و این دم جنبانک قشنگترین دم جنبانک دنیا و او خوشبختترین کرگدن روى زمین. وقتى که کرگدن به اینجا رسید، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد. کرگدن ترسید و گفت: دم جنبانک، دم جنبانک عزیزم، من قلبم را دیدم، همان قلب نازکم را که مىگفتى. اما قلبم از چشمم افتاد، حالا چکار کنم؟ دم جنبانک برگشت و اشکهاى کرگدن را دید. آمد و روى سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزیز، تو یک عالم از این قلبهاى نازک دارى. کرگدن گفت: اینکه کرگدنى دوست دارد دم جنبانکى را تماشا کند و وقتى تماشایش مىکند، قلبش از چشمش مىافتد یعنى چى؟ دم جنبانک چرخى زد و گفت: یعنى این که کرگدنها هم عاشق مىشوند. کرگدن گفت: عاشق یعنى چى؟ دم جنبانک گفت: یعنى کسى که قلبش از چشمهایش مىچکد. کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتد. کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشمهایش بریزد، یک روز حتماً قلبش تمام مىشود. آن وقت لبخندى زد و با خودش گفت: من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبى دارد، بگذار تمام قلبم براى او بریزد! |
سلام

دیگه چیکار کنیم،دوست داریم کار همه رو را بندازیم،
به کرگردنه بگو جهنم بیاد ما حاضریم باهاش رفیق بشیم
................
بابا کار راه انداز.....