یا رب مرا به عشق شکیبا کن
یا عاشقی به مرد شکیبا ده .
| |||
عشق . [ ع ِ ] (ع اِمص ) شگفت دوست به حسن محبوب ، یا درگذشتن ازحد در دوستی ، و آن عام است که در پارسایی باشد یا در فسق ، یا کوری حس از دریافت عیوب محبوب ، یا مرضی است وسواسی که میکشد مردم را بسوی خود جهت خلط، و تسلیط فکر بر نیک پنداشتن بعضی صورتها. (منتهی الارب ). یامرضی است از قسم جنون که از دیدن صورت حسن پیدا میشود، و گویند که آن مأخوذ از عَشَقه است و آن نباتی است که آن را لبلاب گویند، چون بر درختی بپیچد آن را خشک کند، همین حالت عشق است بر هر دلی که طاری شود صاحبش را خشک و زرد کند. (از غیاث اللغات ). اسم است از مصدر عشق [ ع َ ش َ / ع ِ ]، و آن بمعنی افراط است درحب از روی عفاف و یا فسق ، و گویند اشتقاق آن از عشقه است بمعنی لبلاب که بر درخت می پیچد و ملازم آن میباشد. (از اقرب الموارد). بیماریی است که مردم آن را خود به خویشتن کشد و چون محکم شد بیماری باشد با وسواس مانند مالیخولیا. و خود کشیدن آن به خویشتن ، چنان باشد که مردم اندیشه همه اندر خوبی و پسندیدگی صورتی بندد و امید اصل او اندر دل خویشتن محکم کند و قوت شهوانی او را بر آن مدد میدهد تا محکم گردد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). به معنی بسیار دوست داشتن است ، و گران سنگ ، بلنداقبال ، بلندبالادست ، چابک دست ، آتش دست ، جوانمرد، دریادل ، دل افروز، بنده نواز، گره گشای ، سخت بازو، سرکش ، بی پروا، بی قرار، ستم پیشه ، غیور، شورانگیز، شعله خوی ، هستی سوز، جگرسوز، عالم سوز، خانه سوز، خانه پرداز، خونخوار و خون آشام از صفات اوست . و با لفظ باختن ، سنجیدن ، ورزیدن ، خاستن ، روئیدن و نشاندن مستعمل است . (از آنندراج ). بسیاری ِ محبت . (تاج المصادر بیهقی ). دوستی مفرط و محبت تام ، و آن در روانشناسی یکی از عواطف است که مرکب میباشد از تمایلات جسمانی ، حس جمال ، حس اجتماعی ، تعجب ، عزت نفس و غیره . علاقه ٔ بسیار شدید و غالباً نامعقولی است که گاهی هیجانات کدورت انگیز را باعث میشود، و آن یکی از مظاهر مختلف تمایل اجتماعی است که غالباً جزو شهوات بشمار آید. (فرهنگ فارسی معین ). پشک و اشتیاق و محبت و دوستی بسیار، و مهر و بیقراری و دوستاری صورت خوب و خوشگل . (ناظم الاطباء). || (اصطلاح تصوف و عرفان ) عشق به معبود حقیقی ،اساس و بنیاد هستی بر عشق نهاده شده و جنب وجوشی که سراسر وجود را فراگرفته بهمین مناسبت است . پس کمال واقعی را در عشق باید جستجو کرد. (فرهنگ فارسی معین ).جمعیت کمالات را گویند که در یک ذات باشد، و این جز حق را نبود. (آنندراج ). تعریف آن نزد اهل سلوک آن است که آنچه تو را از متاع دنیا سودمند باشد ببخشائی بدیگران ، و آنچه از دیگران بر تو رسد و زیان آور باشد به بردباری بپذیری و تحمل آن کنی . و عشق آخرین پایه ٔمحبت است و فرط محبت را عشق گویند. و گویند عشق آتشی است که در دل آدمی افروخته میشود و بر اثر افروختگی آن آنچه جز دوست است سوخته گردد. و نیز گفته اند که عشق دریائی است پر از درد و رنج . دیگری گوید عشق سوزش و کشته شدن است ، اما بعد از شهادت با لطف ایزدی عاشق را زندگانی جاویدان نصیب گردد بطریقی که فنا و نیستی را در پیرامون او ره نباشد. و هم گفته اند عشق جنونی الهی است که بنیان خود را ویران سازد. و نیز گفته اند ثبات و استواری دل با معشوق باشد بلاواسطه . و گویند عشق مأخوذ است از عشقه ، و آن گیاهی است که بر تنه ٔ هر درختی که پیچد آن را خشک سازد و خود به طراوت خویش باقی ماند، پس عشق بر هر تنی که برآید جز محبوب را خشک کند و محو گرداند و آن تن را ضعیف سازد و دل و روح را منور گرداند. و گویند در مقام عشق گاه باشد که عاشق از خود بیخود و بیخبر شود بنحوی که معشوق را در حال حضور نشناسد و جویای او باشد همچنانکه از مجنون لیلی حکایت کنند که روزی لیلی از جانب مجنون میگذشت ، خواست با مجنون صحبت کند، او را بخواند، مجنون چندان در فکر و یاد لیلی فرورفته بود که او را نشناخت و گفت عذر من بپذیر و دست از من بازدار که یادلیلی مرا از ذکر و اندیشه ٔ هر موجودی فارغ و به یادخویش مشغول داشته و مرا سخن گفتن با غیر نیست . و این مرتبه پایان مقامات وصول و قرب باشد. و در این مقام است که معروف و عارف متحد شوند و دوئی از میانه برخیزد و عاشق و معشوق یکی گردند، و جز عشق هیچ باقی نماند. پس عشق ذاتیست صِرف و خالص که تحت اسم و رسمی و لغت و وصفی داخل نشود. و در آغاز پیدایش عاشق را به وادی فنای محض کشاند بنحوی که نام و نشان و وصفی از او باقی نگذارد و ذات او را محو کند و در پایان امر نه عاشقی و نه معشوقی در کار باشد، و آنجاست که عشق به هر دو صورت جلوه گر گردد و به هر دو وصف متصف شود، زمانی بصورت عاشق و زمانی بصورت معشوق درآید. و مراتب آن را پنج درجه نوشته اند: اول ، فقدان دل که «من لیس بمفقود القلب لیس بعاشق ». دوم تأسف ، عاشق درین مقام بی معشوق خویش هر دم از حیات متأسف بود. سوم وجد. چهارم بی صبری ، چنانکه گویند: الصبر عندک مذموم عواقبه و الصبر فی سائر الاشیاء محمود. پنجم صبابت ، عاشق درین مقام مدهوش بود و از غلبه ٔ عشق بیهوش . و عشق را جمعیت کمالات نیز گفته اند، و این جز حق را نبود. و آن را ذات احدیت نیز ذکر کرده اند. و عاشق آن را گویند که اثر عقل در او نباشد و خبر از سر و پا ندارد و خواب خود بر خود حرام گرداند، زبان به ذکر و دل بفکر و جان به مشاهده ٔ او مشغول دارد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). عشق چون به کمال خود رسد قوا را ساقط گرداند و حواس را از کار بیندازد و طبع را از غذا بازدارد و میان محب و خلق ملال افکند و از صحبت غیر دوست ملول شود یا بیمار گردد و یا دیوانه شود و یا هلاک گردد. و گویند عشق آتشی است که در قلب واقع شود و محبوب را بسوزد، عشق دریای بلا است و جنون الهی است و قیام قلب است با معشوق بلاواسطه . عشق مهمترین رکن طریقت است که آخرین مرتبت آن عشق پاک است و این مقام را تنها انسان کامل که مراتب ترقی و تکامل را پیموده است درک می کند. و شکی نیست که محبت و عشق و علاقه پایه و اساس زندگی و بقاء موجودیت عالم است زیرا تمام حرکات و سکنات و جوش و خروش جهانیان بر اساس محبت و علاقه و عشق است و بس .و عرفا گویند حتی وجود افلاک و حرکات آنها بواسطه ٔ عشق و محبت است . و گویند سلطان عشق خواست که خیمه به صحرا زند، درِ خزائن بگشود گنج بر عالم پاشید، ورنه عالم با بود و نابود خود آرمیده بود و در خلوتخانه ٔ شهود آسوده ، «کان اﷲ و لم یکن معه شی ٔ». (از فرهنگ مصطلحات عرفاء از لمعات و طرائق و کشاف و شرح تعرف و مقدمه ٔ نفحات الانس و محبت نامه ). || (اصطلاح فلسفه ) مسأله ٔ عشق یکی از مسائلی است که در فلسفه ٔ افلاطون و افلاطونیان اخیر و فلسفه ٔ اشراقی ایران و فلسفه ٔ باطنیه مورد توجه و بحث قرار گرفته است . بعضی عشق را رذیلت و بعضی فضیلت میدانند. اخوان الصفا و صدرالدین شیرازی گویند: عشق به معنی عام خود ساری در تمام موجودات و ذرات عالم بوده و هیچ موجودی در عالم وجود نیست مگر آنکه به حکم عشق فطری ساری در موجودات در جریان و حرکت است ، و آن را به سه قسمت تقسیم کرده اند: عشق اصغر، عشق اوسط وعشق اکبر. و نیز از جهت دیگر آن را به عفیف و عقلی و وضیع تقسیم کرده اند. و از دیدگاه دیگر به حقیقی و مجازی تقسیم شده است (رجوع به هر یک از این ترکیبات شود). اما فلاسفه در مورد عشق به زیبارویان اختلاف کرده اند که آیا این نوع عشق ممدوح است یا مذموم . بعضی آن را مذمت کرده اند و بعضی خوب دانسته اند، و بعضی از رذایل دانند و بعضی از فضایل شمرند، بعضی گویند مرض نفسانی است و بعضی گویند جنون الهی است . صدرالدین و اخوان الصفا را عقیده بر آن است که این نوع عشق که نتیجه ٔ آن التذاذ به صورتهای زیبا است و محبت مفرط به زیبارویان است که در نفوس اکثر ملت ها و امم موجود است . نیز از قراردادهای الهیه است که تابع مصالح و حکم خاصی است و از این جهت مستحسن و ممدوح است و اینگونه عشق ها اکثر منشاء صنایع ظریفه است . عشق به زیبارویان منشاء نکاح و زواج و بقای نوع است . عشق به صبیان و غلمان که در میان بزرگان علم و حکمت است جهت تعلیم و تأدیب و آموختن علم و صنعت است و عنایت حق تعالی ایجاب میکند که این نوع عشقها باشد تا معلم به متعلم خود توجه کند، و محبت و علاقه میان افراد عامل مهم است که آنها را بیکدیگر پیوند داده و نظام خاص اجتماعی و تعاونی را مستقر میدارد و هیچ نوع عشقی اعم از عشق اناث به ذکور و ذکور به اناث و ذکور به ذکور بیهوده نیست و تمام عشقها از امور ممدوحه اند و برای مصالح خاص میباشند. معشوقات نیز برحسب توجه و نظر اشخاص متفاوت و متکثرند از این قرار: 1- محبت نفوس حیوانیه به نکاح . 2- محبت رؤساء برای ریاسات و حفظ آن . 3- محبت و عشق تجار برای جمعآوری ثروت و مال . 4- محبت علماء و حکما در اندوختن علوم و معارف و احکام و مسائل علمی . 5- محبت و عشق اهل صنعت بر اظهار صنع خود و به وجود آوردن مصنوعات خوب . عشق مجرد از شوق مخصوص عقول مجرده است که از هر جهت بالفعلند و درموجوداتی که از جهتی بالفعل و از جهتی دیگر بالقوه اند عشق و شوق غریزی هر دو موجود است و بالاخره عشق ساری در تمام موجودات است ، «کل واحد من البسائط الغیرالحیة قرین عشق غریزی لایتخلی عنه البتة». «فی بیان طریق آخر فی سریان معنی العشق فی کل الاشیاء». تمام ارتباطات صور و اتصالات ترکیبات و تألیفات موجودات از عشق و شوق خاصی است که آنها را به طرف کمال میکشاند وهمان عشق و شوق است که مبداء حرکات و تحولات آنها است . و ذات حق خود عاشق ذات خود است و معشوق ذات خود است و عشق کل و منبع تمام عشقها است که از او عشق به تمام موجودات افاضه میشود و در تمام کائنات سریان یابد. (از فرهنگ علوم عقلی از اخوان الصفا و رسائل فلسفیه ٔ رازی ). از حد درگذشتن دوستی . شیفتگی . شیفتن . مهربانی . دلشدگی . دوستگانی . هوی . دل دوستی . کام . کامه . بیدلی . شعف . شغف . غرام . شیدائی . خاطرخواهی . خواهانی . صبابة. شواهد ذیل راجع به عشق است در همه ٔ معانی : عشق او عنکبوت را ماند بتنیده ست تفنه گرد دلم . ای آنکه من از عشق تو اندر جگر خویش آتشکده دارم صد و بر هر مژه ای ژی . روی مرا هجر کرد زردتر از زر گردن من عشق کرد نرمتر ازدخ . چه مایه زاهد پرهیزکار صومعگی که نسک خوان شد از عشقش و ایارده گوی . یا رب مرا به عشق شکیبا کن یا عاشقی به مرد شکیبا ده . پدید آید آنگاه باریک و زرد چو پشت کسی کو غم عشق خورد. دل زال یکباره دیوانه گشت خرد دور شد عشق فرزانه گشت . بخندد بگوید که ای شوخ چشم ز عشق توگویم نه از درد و خشم . نباید که برخیره از عشق زال نهال سرافکنده گردد همال . عشق خوش است ار مساعدت بود از یار یار مساعد نه اندک است نه بسیار. وای آنکو بدام عشق آویخت خنک آنکو ز دام عشق رهاست عشق برمن در عنا بگشاد عشق سرتابسر عذاب و عناست . به دلْشان نماند از غم عشق تیو به یک ره زهر دو برآمد غریو. حکیمان زمانه راست گفتند که جاهل گردد اندر عشق عاقل . چنان کز سال و مه تنین شود مار شود عشق از ملامت صعب و دشوار. نبرّد عشق راجز عشق دیگر چرا یاری نگیری زو نکوتر. عشق محالست و نباشد هگرز خاطر پرنورمحل محال . ای عشق به خویشتن بلا خواسته ام آنگه که به آرزو تو را خواسته ام . بیخودان را ز عشق فایده ایست عشق و مقصود خویش بیهده ایست نیست در عشق خط خود موجود عاشقان را چه کار با مقصود عشق و مقصود کافری باشد عاشق از کام خود بری باشد. پشت بنفشه از غم پیری بخم بماند گوئی که عشق و مفلسی او را بهم گرفت . تو خورشیدی و خورشیدی جوانی ز عشقت بر سر دیوار دارم . عشق مهمان دل است و جان و دل مهمان تو من دل و جان پیش مهمان درکشم هر صبحدم . صورت عین شین قاف در سر یعنی که عشق نقش الف لام میم در دل یعنی الم . دولت عشق تو آمد عالم جان تازه کرد عقل کافر بود آن رخ دید و ایمان تازه کرد. عشق خوبان و سینه ٔ اوباش ! نور خورشید و دیده ٔ خفاش ! در لغت عشق سخن جان ماست ما سخنیم این طلل ایوان ماست . عشق مغز کاینات آمد مدام لیک نبود عشق بی دردی تمام (کذا) قدسیان را عشق هست و درد نیست درد را جز آدمی درخورد نیست . مرد را بی عشق کاری چون بود این چنین خر بی فساری چون بود. تو به یک خاری گریزانی ز عشق تو بجز نامی چه میدانی ز عشق عشق را صد ناز و استکبار هست عشق با صد ناز می آید به دست عشق چون وافی است وافی میخرد در حریف بیوفا می ننگرد. عشق گر زیبا بود معشوق گو زیبا مباش عشق را با صورت زیبا و نازیبا چه کار تا نپنداری که سلمان را نظر بر شاهد است مست جام عشق را با شاهدرعنا چه کار. سعدیا عشق نیامیزد و شهوت با هم پیش تسبیح ملایک نرود دیو رجیم . چه نغز آمد این نکته در سندباد که عشق آتش است و هوس تندباد. ما را نظربه خیر است از عشق خوبرویان آنکو به شر کند میل او خود بشر نباشد. عذرم پذیر و جرم بذیل کرم بپوش عشق است و مفلسی و جوانی و نوبهار. لطیفه ای است نهانی که عشق ازو خیزد که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست . عشق که رقص فلک از نور اوست خوان سخن را نمک از شور اوست . عشقت بمیان جان نهادم مهر همه بر کران نشاندم . میرساند چو ضعیفان تهیدست ز دور ماه نو عشق بلندی خم ابروی تو را. ناتوانی عاقبت دلدار ما خواهد شدن دوستان عشقی که غم غمخوار ما خواهد شدن . عشق خسرو کرد شکّر را به شیرینی مثل ورنه شکّرنام بسیارستی اندر اصفهان . جنس شما آدمیان کم بقاست عشق بود باقی و باقی فناست . استهاءة؛ نیکو نمودن عشق را بر کسی . جَوی ̍؛ اندوه عشق . شَعَف ؛ عشق که دل برد. عَلَق ؛ عشق و محبت دائمی . غاش ؛ عاشقی که عشق او بدرجه ٔ کمال رسیده باشد. هُوام ؛ نوعی از جنون و عشق . هَوی ̍؛ عشق ، در خیر باشد یا در شر: هوی لاعج ؛ عشق سوزان و مولم . (از منتهی الارب ). - امثال : عشق است و هزار بدگمانی . عشق بر مرده نباشد پایدار . عشق پیری گر بجنبد سر به رسوائی زند . عشق را بنیاد بر ناکامی است . عشق و رشک جدا نمی شود . عشق و مشک پنهان نمی ماند . عشق و جنون همسایه ٔ دیوار به دیوارند . گر عشق حرم باشد سهل است بیابانها . به عشق شیطان در چاه چهل ذرعی افعی گرفتن ، به عشق عمر یا معاویه از چاه چهل گزی مار گرفتن ؛ به دلخواه ناکسی بی مزدی ، یا بامزدی ناچیز کاری دشوار و خطیر انجام دادن . (امثال و حکم دهخدا). عشقهایی کز پی رنگی بود عشق نبودعاقبت ننگی بود. ای بی خبر از سوخته و سوختنی عشق آمدنی بود نه آموختنی . نظیر: لیس فی الحب مشورة؛ و کاکای امیر اعظم است عاشق است بهر کس که شما صلاح بدانید. گرچه تفسیر زبان روشنگر است لیک عشق بیزبان روشن تر است . شرع را دست عقل کی سنجد عشق در ظرف حرف کی گنجد. بایدم دایم به راه او سِتاد عشق شاگرد است و حسنش اوستاد. عشق و پس التفات زی دگران ! سوی غیری به غافلی نگران ! هنوز اول عشق است اضطراب مکن تو هم به مطلب خود میرسی شتاب مکن . مصراع ثانی را به مزاح به دخترانی که از جهاز یا شوهر رفتن عروسی حکایت کنند، گویند. (امثال و حکم دهخدا). - عشق است ؛ در اصطلاح عامیانه ، خوشیم . شادیم . (فرهنگ فارسی معین ). - فلان را عشق است ؛ در اصطلاح متصوفه ، مورد کمال توجه است و شایان احترام است ، مثلاً گویند: جمال مولی را عشق است . (از فرهنگ فارسی معین ). - عشقم نیست ؛ در اصطلاح عامیانه ، دلم نمیخواهد. (فرهنگ فارسی معین ). - عشق کسی دبه کردن ؛ دگرباره خواهانی کردن . خواهش مجدد و طمع زیادت کردن وی . (فرهنگ فارسی معین ). - عشق کسی کشیدن ؛ در اصطلاح عامیانه ، دلش خواستن . (فرهنگ فارسی معین ). تمایل پیدا کردن . میل کردن . (از فرهنگ عوام ). || در مصطلحات به معنی سلام و وداع آمده است ، چه اصطلاح آزادان است که بجای سلام ، علیک عشق اﷲ گویند. (از غیاث اللغات ). رجوع به عشق زدن و عشق گفتن شود. || معشوق . (فرهنگ فارسی معین ). | |||